آقا مهدیار آقا مهدیار ، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

من یک مادر هستم

فسقلوس در یازدهمین هفته

شنبه ۹۲/۵/۲۶ این روزا به خاطر گرما و حالت تهوع مداومم خیلی کم پیش میاد برم بیرون.اما همون خیلی کم هم گاهی زیاد ناراحتم می کنه.دخترا رو که میبینم دارن تند تند راه میرن یا میدون یا از ته دل می خندن به خودم میگم یعنی منم حالم خوب میشه که مثل قبل بدو بدو کنم و غش غش بخندم. از آرایش کردن متنفر شدم حالم بد میشه رژلب روی لب زنها می بینم.نمیدونم کی حالم خوب بشه لباس قشنگ بپوشم و مثل قبل آرایش کنم و لبخند بزنم و از هوای شیراز لذت ببرم.اما بجاش تو توی دلمی. میدونم وقتی بدنیا بیای انقدر بهم انرژی میدی که مثل قبل شیطنت کنم و بابا از دیوونه بازیهامون بخنده.راستش فسقلوسم من هیچ وقت مامان عاقلی نیستم واست چون دوست دارم دیوونه بازی چاشنی مادر بودنم با...
26 مرداد 1392

دهمین هفته با فسقلوس

جمعه ۹۲/۵/۱۸ امروز عید فطر هست و تو اولین ماه رمضونت رو توی دل من تجربه کردی.همه روزه دارا خوشحالن و انشاله که قبول باشه عباداتشون.امروز همه ناهار خونه مامان جون طاهره بودیم . من و تو  که کلا اونجاییم .( من / فسقلوس/بابا علی /دایی احمدرضا / زن دایی مهرناز / دایی حمیدرضا / مامان و بابام) خوش گذشت. هفته دهم هم تموم شد یک چهارم از راه رو اومدیم امیدوارم تا هفته چهلم با هم باشیم. این هفته با اینکه همه اعتقاد داشتن بهتر میشم اما خیلی بد بود کلا بیرون که نمی تونم برم اما برای کار ضروری مثل بانک یا دکتر هم که میرم همش باید مامان یا حمیدرضا بزنن کنار تا من لب جوی بالا بیارم اوضاعی داریم با تو و شیطنت هات. دیشب هم که جنابعالی حسابی ما رو...
18 مرداد 1392

هفته نهم

پنجشنبه ۹۲/۵/۱۰ هفته نهم به خیر و خوشی شروع شد و به پایان رسید. این هفته با بابایی رفتیم دکتر و جنابعالی رویت شدی. قربون قد و بالات برم که هفده میلیمتر بود . کنجد من به قول خانم دکتر اندازه یه زنبور هستی.تازه قلبت هم دیدم خیلی کوچولو بود و مثل ستاره چشمک می زد.عزیز دل مامان کلی قربون صدقه ات رفتم.خانم دکتر یه عکس یادگاری هم ازت گرفت که میدم بابایی اسکن کنه و برات می زارم.بعد از دکتر تا یک روز از خوشحالی از ویار خبری نبود و مامان جون طاهره و بابا علی تعجب کرده بودن.بابایی می گفت هر روز بریم دکتر تو نی نی رو ببینی و بخندی. فدات بشم که به مامان اینقدر انرژی میدی.این هفته شبهای قدر بود و من تو رو سپردم دست خدا .ان شاله سال دیگه سه تایی بری...
10 مرداد 1392

هفته هشتم

پنجشنبه   ۹۲/۵/۳ بالاخره هفته هشتم با همه سختی ها تموم شد.این روزا با اینکه دوست دارم صبور باشم اما بهم داره خیلی سخت میگذره و کلافه کردم همه رو.فکر کنم همه دیگه از رفتارای من خسته شدن ولی به خدا دست خودم نیست تو خیلی شیطونی و من رو اذیت می کنی.از خوردن هیچ چیز لذت نمی برم هر چی می خورم حالم به هم میخوره تنها چیزی که دوست دارم خیار با لیموترشه که عاشقشم و از خوردنش لذت می برم. ماه رمضون به نیمه رسیده و امسال هوا واقعا گرمه دلم واسه همه روزه دارا میسوزه.امشب قراره بعد از دو هفته بابا علی بیاد دنبالم و بریم خونه.دلم واسه خونه تنگ شده و برای بابا علی. توی این هفته از شدت دلتنگی گریه کردم واسه باباعلی دلم خیلی تنگ شده.خدا کنه ...
3 مرداد 1392
1